گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود، حاصل گلهای پرپر است!
شرم از نگاه بلبل بیدل نمیکنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است؟!
از آن زمان که آیینهگردان شب شُدید
آیینه دل از دَم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروز زندگی است
امروزتان طلیعه فردای م است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی ز چنگ شوم زمان، مرگ میچکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار، وصله ناجور فصلهاست
وقتی تبر، مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت، طناب دار
بر صدر مینشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مُصور است
وقتی که نوح، کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار، معجزه یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانهها
امروز، شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعرِ تر، ای بیخبر ز درد!
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است!
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان، بُرندهتر از تیغ خنجر است
این تختهپارهها که با آن چنگ میزنید
تهماندههای زورق بر خون شناور است
حرص جهان مزن که در این عهد بیثبات
روز نخست، موعد مرگت مقرر است
هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است
***
اما هوای شور رجز در قلم گرفت
سردار مثنوی به کف خود، عَلَم گرفت
در عرصه ستیز، رجزخوان حق شدم
بر فرق شام تیره، عمود فلق شدم
مغموم و دلشکسته و رنجور و خستهام
در ژرفنای درد عمیقی نشستهام
پاییز بیکسی نفسم را گرفته است
بغضی گلوگه جرسم را گرفته است
دیگر بس است هرچه دوپهلو سرودهام
من ریزهخوار سفره ناکس نبودهام
من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز!
من در طریق حیدر کرّارم ای عزیز!
من از دیار بیهقم، از نسل سربهدار
شمشیر آبدیده میدان کارزار
ای بیستون فاجعه، فرهاد میشوم
قبضه به دست تیشه فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم
رازی هزار از پس پرده عیان کنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
کوش فلک ز ناله "بیداد" کر شود
در شهر هرچه مینگرم غیر درد نیست
حتا به شاخ خشک دلم، برگ زرد نیست
اینجا نفس به حنجره انکار میشود
با صد زبان به کفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدستههای شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام این همه شمشیر تشنهلب
هر روز روز واقعه تکرار میشود
آخر چگونه زار نگریم برای عشق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق؟!
دیدم در انزوای خزان، باغ عشق را
دیدم به قلب خون غزل، داغ عشق را
دیدم به حکم خار، به گلها کتک زدند
مهر سکوت بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقه امید میزنند
شلاق شب به گُرده خورشید میزنند
دیدم که گرگ، بره ما را دریده است
دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم "هُبَل" به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونقِ بازارِ برده بود
دیدم خدا به غربت خود، زار میگریست
در سوگ دین، به پهنه رخسار میگریست
دیدم، دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است
"باز این چه شورش است که در خلق عالَم است؟!"
از بس سرودم و نشنیدید، خستهام
من از نگاه سرد شما دلشکستهام
ای از تبار هرچه سیاهی، سرشتتان
رنگ جهنم است تمام بهشتتان
شمشیرهای کهنه خود را رها کنید
از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید
بیشک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هر چهار فصل سال، همیشه بهار بود
اما به حکم سفسطه، بیداد کردهاید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کردهاید
مَردم! در این سراچه بهجز باد سرد نیست
هرکس که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مردم! حدیث خوردن شرم و قیِ حیاست
صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست
مردم! خدانکرده مگر کور گشتهاید؟!
یا از اصالت خودتان دور گشتهاید؟!
تا کی برای لقمه نان، بندگی کنید؟!
تا کی به زیر منتشان زندگی کنید؟!
اشعار صیقلیشده تقدیم کس نکن!
گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن!
دل را اسیر دلبر مشکوک کردهای!
دُرّ دَری نثار ره خوک کردهای!
آزاده باش هرچه که هستی عزیز من!
حتا اگر که بت بپرستی عزیز من!
اینان که از قبیله شوم سیاهیاند
بیرق به دست شام غریب تباهیاند
گویند این عجوزه شب، راه چاره است!
آبستن سپیده صبحی دوباره است!
ای خلق! این عجوزه شب، پا به ماه نیست!
آبستن سپیده صبح پگاه نیست!
مردم! به سِحر و شعبده در خواب رفتهاید
در این کویر تشنه، پیِ آب رفتهاید
تا کی در انتظار مسیحی دوبارهاید؟!
در جستجوی نور کدامین ستارهاید؟!
مردم! برای هیبتمان آبرو نماند
فریاد دادخواهیمان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفتهاند
شور و نشاط و مستی ما را گرفتهاند
در موجخیز حادثه، کشتی شکسته است
در ما غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه، رمق ناله میکند
از حجم این سروده، ورق ناله میکند
اندوه این حدیث، دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طرْف جنون کشید
هَل مِنْ مبارز از بُن دندان برآورم
رخش غزل دوباره به جولان درآورم
***
برخیز تا به حرمت قرآن، دعا کنیم!
از عمق جان، خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت، در حریم حق
فکری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح، همدم مرغ سحر باشیم
در صبر غم، به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبله خود را عوض کنیم
با خشت عشق، کعبهای از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر، محض رضای خدا کنیم
در انتهای کوچه بنبست حسرتیم
باید که فکر عاقبت، از ابتدا کنیم
با این یقین که از پسِ یلدا سحر شود
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم
شعر از امیر حسین خوشنویسان ( بیداد )
نه چراغی برای ماندن وُ
نه چمدانی که سهمِ سَفَر .!
تنها میدانم
که سپیدهدَم
از تحملِ تاریکی زاده میشود.
به همین دلیل
دشنامها شنیدم وُ
به روی خود نیاوردم
تازیانهها خوردم وُ
به روی خود نیاوردم
نارواها دیدم وُ
به روی خود نیاوردم
من داشتم به یک نیلوفر آبی
بالای چینهی قدیمیِ یک راه دور فکر میکردم.
با این همه . میدانم
سرانجام روزی از این چاهِ بیچراغ برخواهم خاست
چمدانهای شما را
از ایستگاه به خانه خواهم آورد
و هرگز به یادتان نمیآورم که با من چه کردهاید.
سپیدهدَم از تحملِ تاریکی زاده میشود،
آدمی از مدارا با مرگ!
شعر از سید علی صالحی
حوصله کن
صبح که باران آمد
همهٔ ما زیرِ فوارهٔ گل سرخ نماز خواهیم خواند.
این حرفها از تو بعید است سیدعلی!
ابداً !
تو فکر میکنی من بیخبر ماندهام
که بر این مردمِ خسته چه میرود؟
من با یک عدهٔ عجیب سَرِ دعوا دارم آقا !
لگام بر دهانِ زنبق و ستاره میزنند
به من میگویند تو نامحرمِ حضورِ عیش وُ انتظارِ علاقهای!
خدایا نیزارهای خزانی به شِکَر نشستهاند.
اما من پیشِ پایِ خود را خوب نمیبینم
نمیدانم این تاریکی تا کجای جهان ادامه دارد،
واقعاً مشکل است؛ به من بگویید:
چراغ روشن است یا چاهِ شبِ بلند؟
شما (یعنی همین عدهٔ عجیب)
چطور عصای کور و لقمهٔ گرسنه را ربوده
باز به وقت نماز گریه میکنید؟
بیپدر! توقعِ من از هر ترانه بیش از این تکلم ساده نیست،
بگذارید زندگی کنم.
در تاریکی تیرم کردهاید که از کمانِ کشیدهٔ شما بترسم!؟
میترسم اما نه از مرگ،
بلکه از برادرانی که فرقِ میانِ گاو وُ هفت سُنبلهٔ گندم را نمیفهمند.
باری به قولِ قدیم:
باری.چه کور و چه نابینا،
اسفندیار به انزوا بِه که کمانِ کشیده بشکند به وقتِ تیر.
شوخی کردم.
ماهِ مجروح را از این برکهٔ مُرده نجاتی نیست.
به سیمرغ بگو.تو هَم!؟
سید علی صالحی
شبیه شهر پس از جنگ، گیج و متروکم
به مالکیّت یک اسم تازه مشکوکم
به مالکیّت هر چیز زنده و بیجان
به مالکیّت تصویرهای سرگردان
به مالکیّت این روزهای دربهدری
به مالکیّت پاییزهای یکنفری
قرار شد که ته قصّهها دری باشد
دری که پشتش دنیای بهتری باشد
مهم نبود که عشقت چقدر دووور شود
مهم نبود اگر مال دیگری باشد!
مهم نبود اگر عاشقانه شود
اگر که موهایش زیر روسری باشد!
که صبح و ظهر به مسجد رود برای نماز
که پشت پنجره در حال دلبری باشد!
تمام اینها تصویر بیخیال زنیست
که هیچچیز به جز او مهم نبوده و نیست
مهم تصوّر نور است در دل شبهاش
مهم فقط لبخندیست گوشهی لبهاش
شبیه شهر پس از جنگ، مملو از خونم
که زنده زنده میان اتاق، مدفونم
زنیست در بغلم: قهرمان افسرده!
که دیو آمده و بچّههاش را خورده
که سالهاست به خودکارهاش مصلوب است
زنی که رابطهاش با فرشتهها خوب است
پرندهایست ولی غرق خون و پرکنده
تر جلوی چشمهای شرمنده
که پیر نیست و موهاش روسفید شده!
که اشک میریزد با تصوّر خنده
زنی که گوشه ی سلول ها دراز کشید
زنی که قربانی بود توی پرونده
زنی که رام نشد، تا ابد تمام نشد
زنی به هیأت عصیان و خون، زنی زنده!
زنی که شوق تنش را به یاد داشته است
زنی که رابطههایی زیاد داشته است
زنی که مثل خودش بود اگر کمی بد بود
زنی که مال کسی نیست و نخواهد بود
شبیه شهر پس از جنگ، غرق اندوهم
نشسته زخم تو در تکّه تکّهی روحم
شبیه گریه شدن بعد لحظهای شادی
به خواب دیدنِ چیزی شبیه آزادی
شعار دادن اسمت جلوی دانشگاه
شبیه دیدن زن، بعد چشمبند سیاه
چقدر زرد شده صورتم که پاییزم
اگر هلم بدهی مثل برگ میریزم
گذشتهای بدبختم به حال وصل شده
که زل زدهست به آیندهی غمانگیزم
از آنهمه فریاد و از آنهمه رؤیا
فقط دو تکّه ورق مانده است بر میزم
زنیست در بغلم مثل خواب و بیداری
زنی که میشود از او دوباره برخیزم
دو تا به هیچ رسیده، دو آدم غمگین
دو خودکشی که نکردیم توی زیرزمین
دو تا سیاهی خودکار خسته روی ورق
دو تا امید در این ناامیدی مطلق
شبیه شهر پس از جنگ، خالی و بیابر
نشستهایم برای ادامه دادنِ صبر.
شعر از سید مهدی
گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
پایم از قُوت رفتار، فرو خواهد ماند خُنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود
گر همه عمر،نداده است کسی دل به خیال چون بیاید به سر کوی تو، بیدل برود
کس ندیدم که در این شهر،گرفتار تو نیست مگر آنکس که به شب آید و غافل برود
ساربان! تند مران، ورنه، چنان میگریم که تو و ناقه و محمل، همه در گِل برود
سر آن کُشته بنازم که پس از کُشته شدن سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
باکم از کُشته شدن نیست،از آن میترسم که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
شعر از شاطر عباس صبوحی
خنک: خوشا ، خوب ،خوش ،خجسته
ناقه: شتر ، اشتر
محمل:آنچه در آن کسی یا چیزی را حمل کنند؛ هودج؛ پالکی؛ کجاوه
از دل افروزترین روزِ جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای . »
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
در افق، پشت سرا پردۀ نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی . !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغِ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور
رو نهادند به دروازه نور .
چمن خاطر من نیز ز جان مایۀ عشق،
در سرا پردۀ دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ــ . یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفایی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافتۀ یاس و سحر بافته ام :
دوستت دارم » را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
شعر از فریدون مشیری
آنکس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند
آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند
با کوزهی آب است ولی تشنه بماند
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آنکس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند
شعر از ابن یمین
ای فصل غیر منتظر داستان من!
معشوق ناگهانی دور از گمان من
ای مطلع امید من ای چشم روشنت
زیباترین ستارهی هفت آسمان من
آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان
گل کردهای به باغچهی بازوان من
در فترت ملال و سکوتی که داشتم
عشق تو طُرفه حادثهی ناگهان من
ای در فصول مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من
حس کردنیست قصهی عشقم نه گفتنی
ای قاصر از حکایت حسنت بیان من
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهر تو ای مهربان من!
کی میرسد زمان عزیز یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من
شعر از حسین منزوی
گفتا كه مي بوسم تو را ، گفتم تمنا مي كنم
گفتا كه گر بيند كسي ، گفتم كه حاشا مي كنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقيب آيد ز در
گفتم كه با افسونگري ، او را ز سر وا مي كنم
گفتا كه تلخي هاي من گر ناگوار افتد مرا
گفتم كه با نوش لبم ،آنرا گوارا مي كنم
گفتا چه مي بيني بگو در چشم چون آيينه ام
گفتم كه من خود را در او عريان تماشا مي كنم
گفتا كه از بي طاقتي ،دل قصد يغما مي كند
گفتم كه با يغماگران ، باري مدارا مي كنم
گفتا كه پيوند تو را با نقد هستي مي خرم
گفتم كه ارزان تر از اين من با تو سودا مي كنم
گفتا اگر از كوي خود ، روزي تو را گويم برو
گفتم كه صد سال دگر امروز و فردا ميكنم
گفتا گر از پاي خود، زنجير عشقت وا كنم
گفتم ز تو ديوانه تر ، داني كه پيدا مي كنم
شعر از سیمین بهبهانی
همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم
وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم
گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
دست و پایم طپش دل همه از کار فکنده
چشم بر جلوه ی دیدار نیفتاده هنوزم
غصه ی بیغمیم داغ کند ور نه بگویم
داغ بیدردیم از پا فکند ور نه بسوزم
رضی ام، جمله ی آفاق فروزان ز چراغم
همچو مه، چشم بدریوزه ی خورشید ندوزم
شعر از رضی الدین آرتیمانی
درباره این سایت